آرامشکده

۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۲ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

اتوبوس

توی اتوبوس نشسته بودم داشتم میرفتم سر کار یهو یه آدمی که به نظر میرسید معلوله وارد اتوبوس شد با یه گونی جوراب و دستمال کاغذی و .... شروع کرد تبلیغ برای فروش وسایلش:

دونه ای پونصد تومنه به اندازه یه نون بربری. به خدا من گدا نیستم با این حالم اومدم اینا رو بفروشم تا افتخار جامعه باشم (عین جملشه) نمیخواستم سربار جامعه باشم.

هیشکی واکنشی نشان نداد. در حالی که روش به خانما بود همش داد میکشید. انصافا صداش خیلی بلند بود...

به حرمت امشب که شب شهادته حضرت زهراست یه دونه بخرید. بعنی توی این همه آدم یکی پیدا نمیشه یدونه از اینا از من بخره.. حضرت زهرا گردنبندش رو داد به فقیر یعنی شما نمیخواید پونصد تومن کمک کنید.

مردم هاج و واج مونده بودن. هرکی یه چیزی میگفت. انگار درون همه یه کشمکشی به وجود اومده بود. یکی میگفت بابا صدا تو بیار پایین سرمون درد گرفت... یکی میگفت ببین چطوری داره سوء استفاده میکنه به خاطر یه لقمه نون. یکی میگفت اینقدر به مردم دروغ گفتن که هیشکی باور نمیکنه.. یکی دیگه گفت بابا اینا همش الکیه. همشون با هم خوب بودن. این مراسم و تحریفات و بعد از زمان پیغمبر وارد کردن و... خلاصه هر کی درون خودش رو نشون میداد.

مرد جوراب فروش ادامه داد: یعنی تو دل هیچ کدوم از شما عشق حضرت رهرا وجود نداره تا اینکه یه دونه از اینا بخره؟ یعنی نمیخواید پونصد تومن به عشق حضرت زهرا بدید؟

پسری که موهاش را خروسی درست کرده بود و حدود 21 سالش بود یهو گفت آقا همش چند همش رو هم چند؟ بیا من همش رو میخرم . بیا بریم بیرون کارت میکشم همش رو میخرم. دستمال کاغذیات رو هم نمیخوام واسه خودت. چرا حضرت رهرا رو میاری وسط؟ آقا من ماتم برد. شرمنده شدم از خودم شرمنده! مرد بود, مرد!

نمیدونم چرا وقتی داشتم از اتوبوس پیاده میشدم همش یاد سیاستمدارامون میفتادم. نمیدونم!

  • سید محمد رضا حسینی